داستان های ترسناک چند خطی......

ساخت وبلاگ
ماشین کنار جاده ایستاد. زوج جوان از ماشین پیاده شدند و نگاهی به جنگل انداختند. درختهای جنگل به شکل مرموزی داشتند تکان می خوردند، گویا داشتند به زوج جوان اخطار می دادند که نزدیکتر نروند. زن که به نظر کمی ترسیده بود، به شوهرش گفت: بیا بریم یه جای دیگه، اینجا ترسناکه! مرد گفت: ترس؟ ترس اسم وسط منه! زن با خودش واگویه کرد: ایرانیا که اسم وسط ندارن! اون مال فیلمای ترسناک خارجیه! ناگهان صدای مرد که داشت وارد جنگل می شد رشته افکارش را پاره کرد: حکیمه بیا دیگه، من رفتما! زن در حالی که رشته افکارش را گره می رد با التماس گفت: بمونی! بمونعلی جان! نمیشه نریم اون تو؟ مرد با عصبانیت پاسخ داد: نه! نمیشه! بیا دیگه. چند ساعت بعععددددددد(با لحن ترسناک بخوانید!) حکیمه با وحشت به بمونعلی نگاه کرد و گفت: یعنی چی؟ مطمئنی اشتباه اومدیم؟ ماشینه همینجا بود که؟ بمونعلی پاسخ داد: آره بابا! مسیرمون تا اینجاش ظاهرا درست بود، ولی می بینی که ماشینی در کار نیست. باید برگردیم از یه راه دیگه بریم. زوج جوان برگشتند و در حالی که با وحشت به اطراف نگاه می کردند به داخل جنگل رفتند، و ناگهان هیولا را دیدند! هیولا خیلی وحستناک بود! 14 شاخ روی سرش داشت و 4 چشم و 3  دماع داشت. با قهقهه ای مهیب گفت: اسیبو نالن بالا قلابتی بیال مانلمب سیباتولی! بمونی با ترس گفت: می بخشید، داستان ایرانیه، اگه میشه فارسی حرف بزنید. هیولا با ش داستان های ترسناک چند خطی.........ادامه مطلب
ما را در سایت داستان های ترسناک چند خطی...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : venus1385m بازدید : 101 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1396 ساعت: 13:36

     داستان های ترسناک چند خطی.........ادامه مطلب
ما را در سایت داستان های ترسناک چند خطی...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : venus1385m بازدید : 99 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1396 ساعت: 13:36

اعتراف می کنم که شما هر دوتاتون خوشگلید

هم تو و هم اونی که پشت سرت ایستاده و کنار گوشت داره نفس میکشه و با چشمای قرمزش زل زده به مانیتورت.

همونی که وقتی برمیگردی نگاش میکنی نامرئی میشه و معمولا شبا زیر تختت منتظر میمونه تا هر وقت خواستی بخوابی رو تخت،پاتو بگیره.. . .خوش بگزره بهتون(به هر دو تا تون)

عکس متحرک ترسناک 1

+ نوشته شده توسط دستان مرگ بار دختر شیطانی در شنبه دوم دی ۱۳۹۶ و ساعت 13:34 |

داستان های ترسناک چند خطی.........
ما را در سایت داستان های ترسناک چند خطی...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : venus1385m بازدید : 78 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1396 ساعت: 13:36

عکس متحرک ترسناک 1
داستان های ترسناک چند خطی.........
ما را در سایت داستان های ترسناک چند خطی...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : venus1385m بازدید : 69 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1396 ساعت: 13:36

عکس متحرک ترسناک 1
داستان های ترسناک چند خطی.........
ما را در سایت داستان های ترسناک چند خطی...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : venus1385m بازدید : 61 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1396 ساعت: 13:36

یه روز تو خونه من با دوست صمیمیم تنها خونه بودیم. البته بهتره بگم خونه دوستم بودم. بعد از چند ساعت که با هم بودیم و... یهو صدای در زدن اومد، دوستم رفت و در را باز کرد اما کسی رو ندید ، تقریبا یه ربع دیگه دوباره در زدن اما کسی پشت در نبود. تقریبا چند بار این اتفاق افتاد. من و دوستم یخورده نگران شدیم. دوستم خوشنش طبقه آخر یعنی طبقه 5 هستن . یکم بعد از اون در زدن های مشکوک، صدایی از اتاق دوستم اومد. دوستم یه تخت داره که خودش بالا می خوابه و برادر کوچیکش طبقه پایین.من و دوستم یکم بخاطر اون صدا ترسیدیم، گفتیم شاید کسی وارد خونه شده باشه. بخاطر همین چند تا چوب دستی گرفتیم دستمان، وقتی به اتاق رسیدیم با کمال تعجب و ناباوری یه جسم بزرگ و سیاه رو دیدیم که روی تخت لم داده بود و خس خس میکرد دوستم:یا خدا این کیه من: ج ج ج جنه واای جن جن دوتایی پریدیم روش و انقدر با چوب زدیمش که نگو. بعد چوب دوستم ،خورد به دست من و دستم یزره خون اومد، وقتی بوی خون به مشام اون جونور عوضی   خورد یهو دست بلندش رو با اون ناخون های چرکولیش بلند کرد و زد به من و دوستم، ما هردو پرت شدیم اون ور یهو جنه به من حمله کرد ، من هنوز به خودم نیومده بودم که یاد یه داستانی افتادم ، اون داستان میگفت اگر که با همچین چیزی روبرو شدید سریع بگید:ای شیطان برو،بسم الله الرحمن الرحیم من سریع این کلمه هارو به زبان آوردم و بعد........ داستان های ترسناک چند خطی.........ادامه مطلب
ما را در سایت داستان های ترسناک چند خطی...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : venus1385m بازدید : 126 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1396 ساعت: 13:36

ساعت از نیمه شب گذشته بود.مجبور شده بودم ماشین نیمه خرابم رو وسط جاده ی یخ زده رها کنم و خود نیز به دنبال سر پناهی برای گذراندن شب به راه افتادم.میدویم و میدویدم در حین راه بارها پایم به ریشه های درختان که از زمین بیرون زده بودند گیر میکرد و من را با صورت به زمین پرت میکرد.این بار وقتی از زمین بلند شدم خانه ای که به نظر متروکه می امد را جلوی روی خود دیدم . دریغ از لحظه ای تامل به سمت ان قدم برداشتم وقتی به در رسیدم دستان منجمد شده ام را به در نزدیک کردم و ان را فشردم در با صدای{غژژژژژژژ}باز شد با تردید داخل شدم وصدای بسته شدن در را از پشت سرم شنیدم رفتم و کنار شومینه  روی صندلی چوبی نشستم چشمانم تازه گرم خواب شده بود که سنگینی نگاهی را روی خودم حس کردم وقتی چشمانم رو باز کردم  با مردی سیاه پوش با جسه ای درشت چشمانی سرخ و...و و دستان خونین روبه رو شدم داشت به من نزدیک میشد که به سمت پله ها فرار کردم ورفتم بالا در همه ی اتاق ها قفل بود جز یکی در همان اتاق را باز کردم و به انجا پناه اوردم نفسم به سختی بالا می امد در همین حین تلفن اتاق به صدا در امد تلفن را برداشتم:الو...    صدایی کلفت و مردانه ای  فریاد زد:من مردی هستم با دستان خونین دارم با سرعت به طبقه ی بالا میایم   بی اختیار تلفن را کوبیدم سر جایش دندان هایم بهم میخور و میلرزید صدای نفس نفس زدنم در صدای تلفن گم شد  تلفن را برداشت داستان های ترسناک چند خطی.........ادامه مطلب
ما را در سایت داستان های ترسناک چند خطی...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : venus1385m بازدید : 89 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 6:17

داستان های ترسناک چند خطی.........
ما را در سایت داستان های ترسناک چند خطی...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : venus1385m بازدید : 100 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 6:17

داستان های ترسناک چند خطی.........
ما را در سایت داستان های ترسناک چند خطی...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : venus1385m بازدید : 80 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 6:17

  در این بخش می پردازیم به ترسناک ترین داستان کوتاه روز.پسر عموی بزرگم منزل ای را خرید و همان را بازسازی کرد. همان منزل در سال ۱۸۷۰ ساخته شده بود و از اوایل ۱۹۹۰ تا به حال کسی در همان اقامت نداشت، یعنی درست از آن زمانی که مالکش یک دکتر بود و درگذشت. مطب و داروخانه همان دکتر در پشت منزل واقع شده بود. یک خانه سرایداری هم کنار منزل بود….از قرار معلوم یکی از پسرهای دکتر به دختر جوان سرایدار پیشنهاد ازدواج می دهد، اما دکتر مخالفت نموده و در نتیجه دختر بیچاره خودش را پایین پله های سالن حلق آویز مي نمايد. همان وقت رسم بود که پس از مرگ هر فرد در منزل، تا مدتی روی همه آینه ها و ساعت ها پارچه ای تیره می انداختند تا ارواح مرده ها در آنها گیر نیفتند اما از قرار معلوم دکتر از همان رسم بی خبر بود. پسرعموی من نیز که از دکوراسیون منزل بسیار خوششش آمده بودُ در مدل مبلمان و تابلوها و آینه ها تغییری ایجاد ننمود. زمانی که در ایام عید به همراه داداش کوچکم و پسرعموهای دیگر به دیدن آنجا رفتیم، آینه ای قشنگ مقابل راه پله اعتنای مرا به خود جلب نمود. در حالی که به دقت و از نزدیک همان آینه را تماشا می کردم، متوجه شدم که چند اثر انگشت روی همان به چشم می خورد. من با آستین لباسم تلاش کردم که همان لکه ها را پاک کنم اما در کمال شگفت و ناباوری متوجه شدم که خاصیت انگشت به خورد آینه رفته میباشد و پاک نمی گردد! داستان های ترسناک چند خطی.........ادامه مطلب
ما را در سایت داستان های ترسناک چند خطی...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : venus1385m بازدید : 78 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 6:17